|
غسالخانه
احمد زاهدي لنگرودي دو روزي ميشود كه مردهام. سه روز پيش كه هوا خيلي سرد بود و برف زيادي روي زمين نشسته بود, اتومبيلي سفيد, نمرهتهران, با زني سرخ پوش تصادف كرد و گريخت؛ قفسهي سينهي زن تركيد و خون, لباس زن را پوشاند. رانندهي قبلي كه نويسندهي اين داستان است (و حالا مرده) بسيار ترسيده بود.
«خيلي ترسيده بودم, براي همين فرار كردم.» پزشك قانوني با يك جسد روبهروست؛ مردي كه خودكشي كرده. علتِ مرگ؛ خودكشي با قرص خواب.
«درواقع طرف نمرده, بلكه خواب است؟!»
«خواب به خواب شده ازبس مردهاست .»
خندهي آن پزشكان مانند ناهار خوردن مردهشوي چندش آور بود؛ پليس در تحقيقات خود از خانهي مرد, نامهاي مشكوك پيدا ميكند.
اينجانب به اطلاع ميرسانم كه در ساعتهشتصبحروزچهارشنبه 3/12/79 در خيابان كاج با زني سرخ پوش تصادف كرده و گريختهام. اگرچه سطح خيابان به دليل برف اتومبيل تهران ...
پليس با هوشمندي كم نظيري به اين نتيجه ميرسد كه نويسنده ( مردهي فعلي ) نامه را بعد از خوردن قرصها نوشته است.
«به هر حال ما موظفيم پرونده را تكميل كنيم.» شب سه روز پيش, در خانهام هرچه را كه دستم ميرسد بههم ميريزم. در و ديوار خانه دور سرم ميچرخد. بيخود فكر ميكنم كه آن زن را من كشتهام. (حالا كه مردهام به فكر آنشب ميخندم. مرگ چيز خوبي است. انسان را پخته ميكند. همانطور كه انسان هويج يا سيبزميني را ميپزد و بعد ميخورد). ساعتي ميگذرد كه قرصها را خوردهام. با اينكه از تشويشهاي درونيام خلاص شدهام, اما پشيمانم. قلم و كاغذي برميدارم تا اعتراف كنم. در سردخانه باز ميشود و كسي بالاي سرم ميايستد .
«خودشه!»
آشنايي جسدم را شناسايي ميكند. پليس, خوشحال از تاييد مرگ من پرونده را مختومه اعلام ميكند. عكسي هم از جسد من, بعد از كالبدشكافي لاي پروندهام گذاشته ميشود. در تصوير, قفسهي سينهام شكافته شده و چشمهايم ـ انگار به زور بيدار باشم ـ باز است. تا غسالخانه با اتومبيل پليس راهي نيست. مردهشوي ايستاده بالاي سرم؛ آستينهايش را بالا زده, انگشتهايش را ورز ميدهد.
«حتماً عاشق بوده؛ از همانها كه لباس تنگ ميپوشند و كنار خيابان پرسه ميزنند.»
شيلنگ آب را روي من ميگيرد؛ سرم ناخواسته ميچرخد. كنارم زني را ميبينم, مثل خودم مرده, و انگار مردهشوي محترم با او حرف بزند, حرفهايش را تاييد ميكند.
«خانم! چهطور شد كه مرديد؟»
بهسردي جواب ميدهد.
«از زندگي خسته بودم.»
قفسهي سينهي زن شكافته شدهاست!
|
|